سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیلوفرآبی


(( همیشه با تو ))
خلوت شب
هو اللطیف
پر پرواز
ماهین خبر
کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد !
پتی آباد سینمای ایران
نور
اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن (عج)
عروج
هیئت
به دادم برس
سلام
خط بارون
داستان سرا
کلک بهار
نم نم بارون...
بیکرانه ها
امیدزهرا
تعقل و تفکر
دیوونه ی تنها
نگاهم برای تو
مسافره شب
حجاب
مجمع عاشقان ثامن الائمه (ع)
طلسم شدگان
نامه ی زرتشت
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
DENIZ
دفترچه‏ی آبی
دهکده(دیگه بحث سیاسی نمی کنم)این وبلاگا مال تو فقط تو
خانه یکدلی
دلسرا
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
دنیای مقالات
برگ سبز
بی ستاره ترین شبهای زندگی...
رویای ناتمام
توکای شهر خاموش
مهراد
مادرانه
خدای که به ما لبخند میزد
پولاد آزادی
عاشقان جواد کاظمیان
یاد ایام
کسی که مثل هیچکس نیست
فاطمه زهرا کوچولو
کوثر
شاعرانه
اکنکار نغمه کوچک در آوای سکوت
اکنکار نغمه کوچک در آوای سکوت
نگرانی
نگرانی
** همیشه در قلب منی **
یه بچه مثبت فراری
علم و اسلام
بال شکسته
پویش سبز


سایت سده لنجان (شهر زیبای من )
دوست تو
انعکاس دل
زورقی در ساحل

جک اس ام اس ....
عکس
عصر ظهور در عصر نوین
گزیده ای از اخبار ورزشی از همه جا
:::.....اینجا همه چی پیدا می شه فعلا بیا تو.....:::
در دل نهفته ها
وبلاگ بچه های سوم افتخار

شاید اول که عنوان مطلبمو خوندین بگشن گوسفند چه ربطی داره به کنکور ولی تا آخرشو بخونین تا متوجه بشین چرا عنوانشو این انتخاب کردم ؛

روز قبل از کنکور حال و هوای خاص خودشو داشت که هر کی کنکور داده می تونه بفهمه ، از یه طرف آدم باورش نمی شه که فردا قراره توی 4 ساعت سرنوشتشو رقم بزنه از طرفی هم استرس داره که نکنه خیلی چیزایی که خونده یادش بره و از یه طرف دیگه هم (!) می ترسه یه اتفاق بد بیفته مثلا شب نتونه بخوابه یا فردا خوابش ببره یا... خلاصه بازم می گم هر کی که کنکور داده می فهمه من چی می گم ! روز قبل از کنکور بعد از ظهرش نخوابیدم تا شب خوب خوابم ببره ،عصرم با مامان و خاله رفتیم پیاده روی به مقصد پارک ! هوا خیلی گرفته بود و دم کرده بود و مثل هوای شمال شده بود و به جای این که روحیه ام باز بشه برعکس گرفته تر شد خلاصه یکم توی پارک نشستیم  و بعد از یکم خرید توی خیابون برگشتیم خونه. شب یه شام سبک خوردم  البته همراه با ماست که آرامش بخشه و باعث می شه آدم راحت بخوابه و ساعت ده ونیم بود که روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم اما... از همون که می ترسیدم سرم اومد ! با اون همه خستگی انگار خواب از چشمم پریده بود و همین نگرانم می کرد و استرس گرفته بودم ، استرس از این که نکنه خوابم نبره ! مداوم ساعت رو نگاه می کردم ! وای شد 11 ! این طوری همش 7 ساعت می خوابم و فردا خوب نمی تونم کنکور بدم ( آخه آزمون هایی که می دادم اگه شب قبلش حتی نیم ساعت کم می خوابیدم تمرکزم شدیدا کم می شد )وای ساعت شد یازده و نیم و خلاصه همین باعث می شد خوابم نبره ... از یه ساعتی که گذشت تصمیم گرفتم یکی یکی کار هایی که می گن وقتی خوابتون نمی بره انجام بدین تا خوابتون ببره رو انجام دادم ... اول یه روش ورزشی که توی یه کتاب خونده بودم رو انجام دادم اما فایده نداشت ، چند بار هم تکرار کردم اما از خواب خبری نبود ... بعد تصمیم گرفتم صلوات بفرستم تا خوابم ببره ، شب های دیگه که به طور عادی صلوات می فرستادم به صد نمی رسید خوابم می برد اما شب کنکور شاید نزدیک هزار تا صلوات فرستادم اما بازم خوابم نبرد ، اصلا انگار خوابم نمی اومد!!! یاد گوسفند(!) افتادم ! هر وقت خوابم نمی برد و گوسفند می شمردم به 25 نرسیده خوابم می برد پس شروع کردم به گوسفند شماری ... اما مگه مثل قبل بود ؟ گوسفندا به جای این که مثل یه گوسفند خوب از روی رودخونه ی کوچیکی که من تو ذهنم درست کرده بودم بپرن مداوم پاشون لیز می خورد و می افتادن تو آب یا این که همون اول با سر می رفتن تو آب یا بعدش که پریدن تو گل گیر می کردن !!!!!!!!! دیگه داشتم کلافه می شدم ، از بس فکرم درگیر بود و نگران بودم نمی تونستم حتی یه گوسفندو تصور کنم که قشنگ از روی رود خونه می پره اون طرف ... با این حال تسلیم نشدم و همونا رو شمردم (که البته هیچ کدومش به اون طرف رودخونه نرسید) اما نه اینم فایده نداشت گوسفندا از سی رد شدن و به چهل رسیدن اما از خواب خبری نبود ... دیگه گریه ام گرفته بود ساعت دوازده و نیم بود و قرار بود صبح ساعت 6 بیدار بشم اما هنوز نخوابیده بودم ، گریه هام بیشتر و بیشتر شد ... مامانم که بلند شده بود آب بخوره از صدای جا به جا شدنم روی تخت فهمیده بود هنوز نخوابیدم و اومد توی اتاقم و دید که دارم گریه می کنم ، منم که چشمم به مامانم افتاد بیشتر گریه کردم و اونم می گفت پس چرا گریه می کنی ؟ اشکال نداره خوابت می بره بخواب ، ولی فایده نداشت ... بابام هم از خواب بیدار شد و اومد توی اتاقم و خلاصه گریه ام رو بند آوردن !اما دوباره خوابم نمی برد هرچی زمان بیشتر می گذشت استرس این که خوابم نمی بره باعث می شد خوابم نبره !!!! ساعت یک شده بود که بابام اومد ببینه خوابیدم یا نه که دید من هنوز بیدارم و دوباره زدم زیر گریه ! بابام که فهمیده بود چرا خوابم نمی بره گفت اشکال نداره بخواب حتی اگه دو ساعت هم بخوابی فردا سرحالی ! نگران نباش ... و این حرفش از هزار تا قرص خواب هم بهتر بود و من که انگار منتظر این جمله بودم مثل بچه آدم راحت گرفتم خوابیدم...

فردا صبح با این که شب قبل فقط 5 ساعت خوابیده بودم ساعت 6 قبل از این که گوشیم زنگ بزنه بیدار شدم و سرحال سرحال بودم ! جالبه من که اگه نیم ساعت از هشت ساعت کمتر می خوابیدم صبح بی حوصله می شدم و سر درد می گرفتم و تمرکز نداشتم با این که 5 ساعت خوابیده بودم سرحال سرحال بودم ... خوشبختانه سر کنکور هم کم خوابیم اصلا اثر نداشت و با دقت و تمرکز زیاد سوالا رو جواب دادم و حتی از احساس خستگی که موقع آزمون دادن می کردم خبری نبود .

چند روز پیش هم نتایج علمیمون اومد و تقریبا رتبه ام همون چیزی شد که فکر می کردم : دو هزار و خرده ای که چون رشته ام هم ریاضیه می تونم رشته خوب دانشگاه خوب قبول بشم ...

امیدوارم خسته تون نکرده باشم ،این بود ماجرای گوسفند شمردن شب کنکور من !


ارسال شده در توسط Nilo0far R