آن جا که صلاح است بگویید :«نه»
فرشته خیلى که بچه بود مثلاً دو یا سه ساله پدرش و مادرش یادش دادند که هیچ وقت نگوید "نه یادش دادند هر چه مى گویند، بگوید:"چشم "! و وقتى چشم نمى گفت ، تنبیهش مى کردند و به اتاق خواب تبعیدش مى کردند و فرشته این جورى بزرگ شد یک بچه حرف گوش کن تمام عیار که هیچ وقت عصبانى نمى شد. و هیچ وقت خلو چل بازى در نمى آورد و همیشه ی خدا، عاقل بود و همیشه در همه چیز خود دیگران را شریک مى کرد و به همه چیز دیگران اهمیت مى داد و هیچ وقت اعتراض نمى کرد و هیچ وقت با کسى دعوا نمى کرد و بدون این که فکر کند پدر و مادرش چه مى گویند همیشه حق را به آنها مى داد.
فرشته، مانند فرشته های کوچک در مدرسه هم دختر خیلى خوبى بود و از همه ی قوانین و مقررات پیروى مى کرد و همه معلم ها مى گفتند: به به! چه بچه با تربیت و آرام وخوبى! اما هیچ وقت هیچ کس به خودش زحمت نداد که بدانددر دل فرشته چه مى گذرد فرشته دوستان فراوان داشت که او را به خاطر لبخندش دوست داشتند و مى دانستند فرشته کسى است که برایشان«هر کارى» مى کند و حتى وقتى سرما خورده و سخت بیمار است کافى است صدایش بزنند چون بلد نیست «نه» بگوید حتماً مى آید!
و فرشته چشم باز کرد و دید که سى وسه ساله شده است زن یک وکیل شد وقتى پدر و مادرش گفتند که همین خوب است نتوانست «نه» بگوید و حالا او براى خودش خانه اى داشت و خانواده اى یک خانه خوب در اطراف شهر و یک دختر کوچک چهار ساله و یک پسر نه ساله ولى یک شب سرد نزدیک عید وقتى همه ی خانواده خواب بودند ناگهان افکارعجیبى در سرش چرخ خوردند نمى دانست چرا؟ نمى دانست چطور؟ ولى یک مرتبه حس کرد دوست دارد زندگی اش تمام شود! و این طور بود که از خالق خود خواست که او را از دنیا ببرد اما ناگهان از اعماق وجودش صدایى مهربان گفت: " نه " از آن لحظه بود که فرشته فهمید زندگیش با یک کلمه تغییر مى کند و همه کسانى که او رامى شناختند شاخ درآوردند وقتى شنیدند که مى گفت: نه نمى خواهم، نه موافق نیستم، نه به صلاحم نیست، نه وقت ندارم، نه خسته ام، نه ترجیح مى دهم این کار را نکنم. معلوم است که! افراد خانواده از خودشان پرسیدند یعنى چه؟ و دوستانش به خود گفتند: به چه حقى؟ ولى فرشته تصمیم گرفته بود آدم باشد نه یک عروسک سخنگو!
او از خداوند اجازه گرفته بود که هر وقت صلاح بود بگوید" نه" ! حالا امروز فرشته اول یک انسان است و بعد همسر و بعدمادر و بعد دوست حالا دیگر مى داند که جز به خداوند نباید بگوید"بله"، حالا او براى خودش هم صاحب زندگى شده است استعداد و آرزویى دارد احساسات و نیازها و اهدافى دارد در بانک براى خودش پس اندازى دارد در انتخابات رأىمى دهد و به پسر و دخترش یاد مى دهد که «فقط» وقتى با هم موافق هستیم بگوییم "بله" ؛اما «نه گفتن» هم انسان را بزرگ مى کند و جلوى اشتباهاتش را مى گیرد؛ او یادشان داده که همیشه دوستشان دارد حتى اگر به او «نه» بگویند.
ترجمه: لادن خضرى – با اندکی تغییر
برگرفته از سایت : tebyan
روزگاری ، مردی ، پیله کرم ابریشمی پیدا کرد وآن را نزد خود نگه داشت . یک روز دید که پیله از هم شکافت وپروانه ی زیبایی جست وخیز کنان از آن بیرون آمد وپرواز کرد . مرد خوشحال شد وپیله دیگری برای خود تهیه کرد و تصمیم گرفت به پروانه درون آن کمک کند تا زودتر از پیله خارج شود وپرواز کند .بنا براین چاقویی برداشت وپیله را شکافت . اما موجودی که از پیله خارج شد ، هیچ شباهتی به پروانه نداشت وکمی دست وپا زد ومرد.
آن چه که آن مرد با تمام مهربانی وخیر خواهی اش نمی دانست، این بود که برای کامل شدن هر چیزی ، زمان لازم است وتنها راه گذشتن آن زمان ، صبر است .کرم ابریشم باید آن قدر در داخل پیله بماند تا به رشد وقوام کامل برسد وخود بتواند پیله اش را باز کندوپرواز نماید.
گاهی اوقات ، صبرهمان چیزی است که بدان نیاز داریم ؛اگرخداوند راه ما را در زندگی بدون مانع وهموار باز بگذارد چه بسا به بیراه برویم وهدف خود را به طور کامل از دست بدهیم.