شاید اول که عنوان مطلبمو خوندین بگشن گوسفند چه ربطی داره به کنکور ولی تا آخرشو بخونین تا متوجه بشین چرا عنوانشو این انتخاب کردم ؛
روز قبل از کنکور حال و هوای خاص خودشو داشت که هر کی کنکور داده می تونه بفهمه ، از یه طرف آدم باورش نمی شه که فردا قراره توی 4 ساعت سرنوشتشو رقم بزنه از طرفی هم استرس داره که نکنه خیلی چیزایی که خونده یادش بره و از یه طرف دیگه هم (!) می ترسه یه اتفاق بد بیفته مثلا شب نتونه بخوابه یا فردا خوابش ببره یا... خلاصه بازم می گم هر کی که کنکور داده می فهمه من چی می گم ! روز قبل از کنکور بعد از ظهرش نخوابیدم تا شب خوب خوابم ببره ،عصرم با مامان و خاله رفتیم پیاده روی به مقصد پارک ! هوا خیلی گرفته بود و دم کرده بود و مثل هوای شمال شده بود و به جای این که روحیه ام باز بشه برعکس گرفته تر شد خلاصه یکم توی پارک نشستیم و بعد از یکم خرید توی خیابون برگشتیم خونه. شب یه شام سبک خوردم البته همراه با ماست که آرامش بخشه و باعث می شه آدم راحت بخوابه و ساعت ده ونیم بود که روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم اما... از همون که می ترسیدم سرم اومد ! با اون همه خستگی انگار خواب از چشمم پریده بود و همین نگرانم می کرد و استرس گرفته بودم ، استرس از این که نکنه خوابم نبره ! مداوم ساعت رو نگاه می کردم ! وای شد 11 ! این طوری همش 7 ساعت می خوابم و فردا خوب نمی تونم کنکور بدم ( آخه آزمون هایی که می دادم اگه شب قبلش حتی نیم ساعت کم می خوابیدم تمرکزم شدیدا کم می شد )وای ساعت شد یازده و نیم و خلاصه همین باعث می شد خوابم نبره ... از یه ساعتی که گذشت تصمیم گرفتم یکی یکی کار هایی که می گن وقتی خوابتون نمی بره انجام بدین تا خوابتون ببره رو انجام دادم ... اول یه روش ورزشی که توی یه کتاب خونده بودم رو انجام دادم اما فایده نداشت ، چند بار هم تکرار کردم اما از خواب خبری نبود ... بعد تصمیم گرفتم صلوات بفرستم تا خوابم ببره ، شب های دیگه که به طور عادی صلوات می فرستادم به صد نمی رسید خوابم می برد اما شب کنکور شاید نزدیک هزار تا صلوات فرستادم اما بازم خوابم نبرد ، اصلا انگار خوابم نمی اومد!!! یاد گوسفند(!) افتادم ! هر وقت خوابم نمی برد و گوسفند می شمردم به 25 نرسیده خوابم می برد پس شروع کردم به گوسفند شماری ... اما مگه مثل قبل بود ؟ گوسفندا به جای این که مثل یه گوسفند خوب از روی رودخونه ی کوچیکی که من تو ذهنم درست کرده بودم بپرن مداوم پاشون لیز می خورد و می افتادن تو آب یا این که همون اول با سر می رفتن تو آب یا بعدش که پریدن تو گل گیر می کردن !!!!!!!!! دیگه داشتم کلافه می شدم ، از بس فکرم درگیر بود و نگران بودم نمی تونستم حتی یه گوسفندو تصور کنم که قشنگ از روی رود خونه می پره اون طرف ... با این حال تسلیم نشدم و همونا رو شمردم (که البته هیچ کدومش به اون طرف رودخونه نرسید) اما نه اینم فایده نداشت گوسفندا از سی رد شدن و به چهل رسیدن اما از خواب خبری نبود ... دیگه گریه ام گرفته بود ساعت دوازده و نیم بود و قرار بود صبح ساعت 6 بیدار بشم اما هنوز نخوابیده بودم ، گریه هام بیشتر و بیشتر شد ... مامانم که بلند شده بود آب بخوره از صدای جا به جا شدنم روی تخت فهمیده بود هنوز نخوابیدم و اومد توی اتاقم و دید که دارم گریه می کنم ، منم که چشمم به مامانم افتاد بیشتر گریه کردم و اونم می گفت پس چرا گریه می کنی ؟ اشکال نداره خوابت می بره بخواب ، ولی فایده نداشت ... بابام هم از خواب بیدار شد و اومد توی اتاقم و خلاصه گریه ام رو بند آوردن !اما دوباره خوابم نمی برد هرچی زمان بیشتر می گذشت استرس این که خوابم نمی بره باعث می شد خوابم نبره !!!! ساعت یک شده بود که بابام اومد ببینه خوابیدم یا نه که دید من هنوز بیدارم و دوباره زدم زیر گریه ! بابام که فهمیده بود چرا خوابم نمی بره گفت اشکال نداره بخواب حتی اگه دو ساعت هم بخوابی فردا سرحالی ! نگران نباش ... و این حرفش از هزار تا قرص خواب هم بهتر بود و من که انگار منتظر این جمله بودم مثل بچه آدم راحت گرفتم خوابیدم...
فردا صبح با این که شب قبل فقط 5 ساعت خوابیده بودم ساعت 6 قبل از این که گوشیم زنگ بزنه بیدار شدم و سرحال سرحال بودم ! جالبه من که اگه نیم ساعت از هشت ساعت کمتر می خوابیدم صبح بی حوصله می شدم و سر درد می گرفتم و تمرکز نداشتم با این که 5 ساعت خوابیده بودم سرحال سرحال بودم ... خوشبختانه سر کنکور هم کم خوابیم اصلا اثر نداشت و با دقت و تمرکز زیاد سوالا رو جواب دادم و حتی از احساس خستگی که موقع آزمون دادن می کردم خبری نبود .
چند روز پیش هم نتایج علمیمون اومد و تقریبا رتبه ام همون چیزی شد که فکر می کردم : دو هزار و خرده ای که چون رشته ام هم ریاضیه می تونم رشته خوب دانشگاه خوب قبول بشم ...
امیدوارم خسته تون نکرده باشم ،این بود ماجرای گوسفند شمردن شب کنکور من !
چند وقت پیش چند تا از مطالب وبلاگمو که چند سال پیش نوشته بودم می خوندم ؛ با خوندن بعضیاش خنده ام می گرفت آخه لحنش خیلی بچه گونه بود و عقایدم با الان خیلی فرق داشت ... تازه می فهمم اون موقع که فکر می کردم خیلی بزرگ شدم و همه چیزو درک می کنم هنوز بچه بودم و شاید هنوزم هستم... به نظرمن آدما توی زندگی هر چی تجربه کسب کنن بازم کمه ... روز به روز بزرگتر می شن و فکر می کنن دیگه همه چیو می دونن اما وقتی دوباره چند سال گذشت به گذشته که نگاه می کنن تازه می فهمن اون موقع هم هنوز به اندازه کافی تجربه نداشتن...هر ثانیه ای از زندگی یه تجربه است ... شاید اولین تجربه برای یه آدم همون به دنیا اومدنش باشه بعد از اون پشت سر هم تجربه های بعدی به دست میان راه رفتن ... حرف زدن ... مدرسه رفتن و ...و دانشگاه رفتن ... ازدواج کردن ... بچه دار شدن و...
الان حس می کنم دارم وارد دوره ی جدیدی از زندگیم میشم که تجربه های زیادی با خودش به همراه داره ! آره دانشگاه رفتن و دانشجو شدن... همه بهم میگن دانشگاه یه دنیای جدید و متفاوته ، با مدرسه خیلی فرق داره و شاید بیشتر از اونقدری که می تونه تاثیر بد رو انسان داشته می تونه تاثیر خوب داشته باشه و فقط بستگی به خود فرد داره ... بزرگی می گفت یه ماهی توی تنگ آب جاش امنه اما امکان رشد زیادی نداره اما همون ماهی توی اقیانوس با اینکه خطرای زیادی تهدیدش می کنه اما می تونه رشد کنه و من الان مثل اون ماهیم(!!!!) که با ورود به دانشگاه وارد اقیانوسی پر از خطر اما سرشار از تجربه می شم و باید خودمو آماده کنم !
خلاصه بگم الان توی هر مرحله ای از زندگیتون که هستین... هر مرحله ... به گذشته تون نگاه کنین اون وقت می بینین خیلی تغییر کردین و کار درست اینه که از اون تغییرها تجربه کسب کنین و خودتونو برای تغییرات بیشتر و البته خوب آماده کنین ...
هر لحظه برات یه فرصته پس هیچ وقت نگو دیر شده ... دیگه فرصتی نیست ... دیگه نمی تونم عوض بشم ...
(فکر کنم خیلی روانشناسانه نوشتم ولی اینا حرفای دلم بود که دوست داشتم یه جا بنویسم ...)
دانه کوچک به آرامی خود را در دل خاک جای کرد
هنوز ترس و دلهره را می توان از چهره اش خواند
ترس از سرما تاریکی درد
دانه چند صباحی به خواب رفت
او میخواست وقتی دوباره بیدار می شود
زیبایی زندگی را در کنارش حس کند
کم کم زمان گذشت و دانه کوچک پوستین پاره کرد
جوانه زد و از دل خاک بیرون آمد
هر روز که می گذشت به زیبایی او افزوده می شد
زمان طی شد حال دانه ما تبدیل به یک گل شده
ولی هنوز نگرانی ,اندوه و غم وغصه را میتوان از چهره اش خواند
او با همه ناملایمتی های روزگار و زندگی جنگید تا به اینجا رسید
حال چند سالی ایست که گل کوچک تبدیل به یک گل پر شاخ و برگ گشته
روی هر شاخه اش ده ها غنچه زیبا روییده
و او منتظر شکوفا شدن غنچه هایش است
غنچه های که دانه هایش یاد او را در خاطرات زنده نگه خواهد داشت
گل ما بسیار ناراحت و غصه دار است
زیرا غنچه های او تبدیل به یک رز سرخ نشده اند
بلکه هر کدام با رنگی گلبرگ را کنار زده و پدیدار شده اند
سرخ آبی قرمز سیاه زرد و رنگهای گوناگون
که به ظاهر بسیار زیبایند
ولی در باطن انگار این غنچه های برادری و خواهری خود را از یاد برده اند
و هر کدام راه خود را از دیگری جدا کرده
راستی چه بر سر این گل زیبا خواهد آمد؟
سلام بله من برگشتم هم به وبلاگم هم به ایران دوباره برگشتم ...
الان خیلی خوشحالم چون اونجایی هستم که باید و باز هم قدر وطنمو بیشتر از همیشه می دونم و از بودن در ایران لذت می برم ...
انشا الله در آینده مطالبی توی وبلاگم می نویسم اینو نوشتم که بدونین من برگشتم
به نام خدا
سلام ؛ سلاااااااااااااااااااااام
نمی دونید چقدر دلم براتون تنگ شده بود . ببخشید که این مدت نیومدم بهتون سر بزنم از همه بیشتر خجالت زده وبلاگم هستم و از اون معذرت می خوام . تصمیم عوض شد . به هیج وجه حاضر نیستم وبلاگم را با کسی تقسیم کنم .فقط مال خودمه همین. اگر چه درست و به موقع نمی تونم به روزش کنم اما........
خوب بگذریم . خیلی ممنون از خوش آمد هاتون که تحویل دادید (منظورم برای ورود به ایران ) ، اما برای بدرقه ام نیومدید .
چرا می خندی ؟ کلمه را درست به کار بردم .بدرقه ...
کلمه ای که دوجوره هم خوب هم بد . بد وقتی تو ایرانی چون می خوای از کشورت و وطنت خداحافظی کنی و خوب وقتی توی کره شمالی هستی چون می خوای به وطنت سلام کنی .
بله درسته . متاسفانه من دوباره به غربت بازگشتم .الان که دارم این را تایپ می کنم یک جایی دور از همه شما هستم جایی به نام غربت و دلتنگی جایی به نام کره شمالی !
خوب درسته قرار بود برای همیشه به وطنم باز گردم ولی تقدیر اینو خواست که نه ماه دیگه از وطنم دور باشم تا باز هم قدرشو بیشتر بدونم و بعد از نه ماه این بار واقعا برای همیشه (انشاالله =اگه خدابخواد) به اون باز گردم . دلم خوشه که این بار9 ماهه نه یک سال و 9 ماه . والبته مهمتر اینه که بعد یک سال و نه ماه به وطنم برگشتم و با وطن و هموطنانم دیداری تازه کردم و از هوای خوب وطن بهره بردم و پایم را روی خاک وطن گذاشتم .
بله خاک وطن ....
چیزی که امروز می خوام درباره اش صحبت کنم .ودرواقع یک خاطره جالب بگم .
اوایل که ما به کره شمالی اومده بودیم (منظورم دقیقا دوسال پیش وقتی برای اولین بار پایم را در خاک غربت جایی غیر از وطنم گذاشتم است ) همیشه به خاک خیس و مرطوبش نگاه می کردم و می گفتم این خاک خاک وطن من نیست واقعا فرق داره . خاک ایران من یک شکل دیگه است . ( توضیح این که اینجا بارون خیلی میاد و همیشه خاکش خیس و مرطوبه درحالی که در استان اصفهان معمولا خاک خشکه )و باز هم پیش خودم می گفتم راست می گند که هیچ خاکی مثل خاک وطن نمی شه .
اما... اما چند ماهی که گذشت کم کم به این واقعیت پی بردم که :
واقعا هیچ خاکی مثل خاک وطن نمی شه .ولی این جمله با اون جمله ای که در بالا به کار بردم کاملا فرق داشت .واقعا از زمین تا آسمون فرق داشت . این خاک معنی دیگه ای داشت . هزار معنی : بو ی، هوای ، عطر ، روز ، شب ، ابر ، خورشید ، آسمون ، ماه ، محبت ، صمیمیت ، مهر ، آبان ، آذر و.و..و...و....و...........وطن
شاید بعضی هاتون فکر کنید خیلی دارم زیاده روی می کنم اما واقعیته .
همه چیز وطن یه چیزه دیگه ست . الان هم روز به روز دارم بیشتر به این مفهوم پی می برم که هیچ جای دنیا مثل ایران خودمون نمی شه .
مثلا همین ماه مبارک رمضان ( راستی مبارک باد) من دقیقا نصفش را در ایران بودم و نصفش را در کره شمالی .به فاصله یک روز
برای همین تفاوتش واقعا برام معلومه . ایران وقتی سحر پا می شی تلویزیون را روشن می کنی داره دعای سحر می خونه و دقیقا پایین تلویزیون نوشته چند دقیقه مانده تا اذان صبح ، اینجا وقتی سحر پا می شی تلویزیون شبکه جام جم به وقت ما برنامه خاصی نداره که بخواهیم روشنش کنیم . بنابراین درسکوت شروع به سحری خوردن می کنیم . ایران وقتی داری مسواک می زنی صدای اذان از مسجد بلند می شه و می فهمی که باید عجله کنی و مواظب باشی آب را قورت ندی . اینجا یک ربع زودتر مسواکت را می زنی که نکنه زمان اذان یک کم جلو و عقب باشه و یا ساعت ها جلو و عقب باشه . ایران صدای اذان که تموم شد نمازت را می خونی . این جا چند دقیقه صبر می کنی از وقت اذان بگذره بعد خودت توی دلت اذان می گی و نمازت را می خونی . این تازه سحرش بود و تازه ماه رمضانش بود حالا بقیه ایام را ببین .
بعضی از آدم ها فکر می کنند خارج از کشور بهشته .اما به خدا پیشرفته ترین کشور هم به پای ایران نمی رسه . چون ایران وطنمونه . همه وجود و هستیمونه .
وقتی داشتیم به ایران می رفتیم توی هواپیما لحظه ورود به خاک ایران اینقدر برام مهم و دوست داشتنی بود که ازش فیلم گرفتم . نمی دونید چه احساسی داشتم . به خاطر دیدن این لحظه خوابم نمی برد . در حالی که شدیدا خسته بودم . اما ...
اما موقع برگشتن دوباره به کره اصلا دوست نداشتم لحظه خروج از وطنم را ببینم . برام ناراحت کننده بود . اما متاسفانه بیدار بودم و دیدم . دیدم لحظه ای که داشتم از وطنم و هم وطنانم خداحافظی می کردم و پامو به جایی می گذاشتم که خاکش از خودم نبود .
.
.
.
.
.
اما خوشحالم که دوباره قراره 9 ماهه دیگه برای همیشه لحظه ورود به وطنم توی ذهنم ثبت بشه و دیگه لحظه خروج از اون جاشو نگیره.
منتظر نظراتتون هستم .
راستی عید فطر را پیشاپیش تبریک می گم .