چند وقت پیش چند تا از مطالب وبلاگمو که چند سال پیش نوشته بودم می خوندم ؛ با خوندن بعضیاش خنده ام می گرفت آخه لحنش خیلی بچه گونه بود و عقایدم با الان خیلی فرق داشت ... تازه می فهمم اون موقع که فکر می کردم خیلی بزرگ شدم و همه چیزو درک می کنم هنوز بچه بودم و شاید هنوزم هستم... به نظرمن آدما توی زندگی هر چی تجربه کسب کنن بازم کمه ... روز به روز بزرگتر می شن و فکر می کنن دیگه همه چیو می دونن اما وقتی دوباره چند سال گذشت به گذشته که نگاه می کنن تازه می فهمن اون موقع هم هنوز به اندازه کافی تجربه نداشتن...هر ثانیه ای از زندگی یه تجربه است ... شاید اولین تجربه برای یه آدم همون به دنیا اومدنش باشه بعد از اون پشت سر هم تجربه های بعدی به دست میان راه رفتن ... حرف زدن ... مدرسه رفتن و ...و دانشگاه رفتن ... ازدواج کردن ... بچه دار شدن و...
الان حس می کنم دارم وارد دوره ی جدیدی از زندگیم میشم که تجربه های زیادی با خودش به همراه داره ! آره دانشگاه رفتن و دانشجو شدن... همه بهم میگن دانشگاه یه دنیای جدید و متفاوته ، با مدرسه خیلی فرق داره و شاید بیشتر از اونقدری که می تونه تاثیر بد رو انسان داشته می تونه تاثیر خوب داشته باشه و فقط بستگی به خود فرد داره ... بزرگی می گفت یه ماهی توی تنگ آب جاش امنه اما امکان رشد زیادی نداره اما همون ماهی توی اقیانوس با اینکه خطرای زیادی تهدیدش می کنه اما می تونه رشد کنه و من الان مثل اون ماهیم(!!!!) که با ورود به دانشگاه وارد اقیانوسی پر از خطر اما سرشار از تجربه می شم و باید خودمو آماده کنم !
خلاصه بگم الان توی هر مرحله ای از زندگیتون که هستین... هر مرحله ... به گذشته تون نگاه کنین اون وقت می بینین خیلی تغییر کردین و کار درست اینه که از اون تغییرها تجربه کسب کنین و خودتونو برای تغییرات بیشتر و البته خوب آماده کنین ...
هر لحظه برات یه فرصته پس هیچ وقت نگو دیر شده ... دیگه فرصتی نیست ... دیگه نمی تونم عوض بشم ...
(فکر کنم خیلی روانشناسانه نوشتم ولی اینا حرفای دلم بود که دوست داشتم یه جا بنویسم ...)